بگو رهایم کنند
دخترك برگشت
چه بزرگ شده بود
پرسیدم : پس كبریتهایت كو؟
پوزخندی زد!
گونه اش آتش بود ، سرخ ، زرد...
گفتم: میخواهم امشب
با كبریتهای تو ، این سرزمین را به آتش بكشم!!
دخترك نگاهی انداخت ، تنم لرزید...
گفت : كبریتهایم را نخریدند!
سالهاست تن می فروشم!
می خری؟؟؟!!!
میدانی ؟ درد آور است من آزاد نباشم که تو به گناه نیفتی
قوس های بدنم به چشم هایت بیشتر از تفکرم می آیند
دردم می آید باید لباسم را با میزان ایمان شما تنظیم کنم
دردم می آید ژست روشنفکریت تنها برای دختران غریبه است
به خواهر و مادرت که میرسی قیصر می شوی
دردم می آید در تختخواب با تمام عقیده هایم موافقی
و صبح ها از / دنده دیگری از خواب پا میشوی
تمام حرف هایت عوض میشود
دردم می آید نمی فهمی
تفکر فروشی بدتر از تن فروشی است
حیف که ناموس برای تو وسط پا است نه تفکر